-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 07:50
مهم نیست میگی هیچ کجا برام پیام نزار.مهم نیست بام....... و....و.....بیرون بودی یا هر کار دیگه ای که کردی.همین که تصویر گریه کردنت میاد جلو چشام دیوونه میشم.....یاد اونشب میفتم تو آشپزخونه که گریه میکردی و هیچ کاری نمی تونستم برا آروم کردنت بکنم....دوباره اینجوری گریه کردی؟ این شد چهارمیش؟ چرا تو اینقدر بد شانسی؟...
-
نمیدونم
سهشنبه 10 فروردینماه سال 1389 15:15
وقتی روز رفتنت میام و میبینم که نرفتی نمیدونی چقدر خوشحال میشم.نمی دونم تا حالا تو همچین شرایطی گیر کردی یا نه؟جایی که باید بین خودت و خوشبختی اون یکی رو انتخاب کنی.میدونستم رفتن تو رو خوشحال میکنه و اینجا بودنت خیال خودمو راحت میکرد.حالا که نرفتی.. حرف زدن با تو حتی اگه سوژه کسی باشه که اسمش ((شوهر)) تو میشه...
-
همه چی ...
پنجشنبه 5 فروردینماه سال 1389 03:01
همه چی آرومه من چقد خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم یادته این ترانه رو؟اینم اولین بار تو خونه ی تو شنیدم با همون حرمله بازیهایی که داشتی همه ی چراغها به جز هالوژن آشپز خونه خاموش بود و .... حوصله ی نوشتن ندارم.فردا داری از ایران میری.... حالم خوب نیس....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 فروردینماه سال 1389 01:52
فردا(یعنی امروز) میری.....
-
۱۳۸۹ بذار باور کنم....
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 23:05
چقدر جون میکنم که ازت ننویسم.زندگی کوتاه ما اونقدر رویایی بود برام که میتونم سالها ازش حرف بزنم.اما حالا تو ازدواج کردی و همین الان که دارم می نویسم یا تو راه.....یا رسیدی.اونم با شوهرت. امروز باهات حرف زدم.میتونم بفهمم برا چی باهام دعوا میکنی.لازم نیست به زبون بیاری که هنوز دوسم داری.اگه نداشتی که امروز دعوا نمیکردی...
-
سرد،مثه زمین یخ بسته ی دم صبح
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 05:22
سلام ماهرخ عزیزم. با لحن سرد حرفهات،انگار همه ی دنیا یخ بسته باشه. برف اومده و بی تو هیچ میلی به قدم زدن لابلای درختهایی که با هم از کنارشون رد شدیم نداشتم.بعد از این همه سالی که توی ذهنم مونده اولین باریه که برف میاد و نمیرم تو پارک.به این فکر میکنم که ممکنه بازم بتونم تو برف برم و اونجا قدم بزنم؟ میدونم تو برا چی...